روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحي از ويرانه هاي دور
گر به گوش آيد صدايي خشک:
استخوان مرده مي لرزد درون گور.
دير گاهي ماند اجاقم سرد
و چراغم بي نصيب از نور.
خواب دربان را به راهي برد.
بي صدا آمد کسي از در،
در سياهي آتشي افروخت.
بي خبر اما
که نگاهي در تماشا سوخت.
گرچه مي دانم که چشمي راه دارد بافسون شب،
ليک مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش:
آتشي روشن درون شب.