سراب
آفتاب است و بيابان چه فراخ!
نيست در ان نه گياه و نه درخت.
غير آواي غرابان،ديگر
بسته هر بانگي در اين وادي رخت.
در پس پرده اي از گرد و غبار
نقطه اي لرزيد از دور سياه:
چشم اگر پيش رود مي بيند
آدمي هست که مي پويد راه.
تنش از خستگي افتاده ز کار.
بر سر و رويش بنشسته غبار.
شده از تشنگي اش خشک گلو.
پاي عريانش مجروح ز خار.
هر قدم پيش رود،پاي افق
چشم او بيند دريايي آب.
اندکي راه چو مي پيمايد
مي کند فکر که مي بيند خواب.
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
سایت سرای هنر برای تمامی دوست داران هنر و ادبیات ایرانی و کسانی که دوست دارن بیشتر با این موضوعات اشنا شوند با ما همراه باشید و از ما هدیه دریافت کنید
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت